سارینا هدیه آسمانی

برای شرکت در مسابقه

    سارینای عزیزم تولدت مبارک ا مید به خدا روز 16 تیر ماه سال  1399 یعنی سالروز تولد 10 سالگی سارینا جونم طبق روال هر ساله براش جشن تولد می گیرم ولی با یک فرق نسبت به هر سال ؛ فرقش اینه که علاوه بر هدیه معمولی که می گیرد امسال یک هدیه سوپرایزی هم از من می گیره واما اون هدیه می دونم که حدس می زنید اون چیه ولی نمی دونید که من چطوری می خوام اون هدیه رو به عشقم تقدیم کنم من یک عکس رو که در پایین ضمیمه شده را در ابعاد بزرگ چاپ می کنم و اونو داخل یک قاب شیک و خوشگل میذارم و همراه یک نامه به سارینا تقدیم می کنم.(( مضمون نامه )) تقدیم با یک دنیا عشق مادرانه به  زیباترین هدیه آسمانی  ...
10 بهمن 1389

یک روز برفی قشنگ

  سارینا جونم امروز از صبح که بیدار شدیم تا همین حالا داره برف می باره البته قبلا هم برف باریده بود و تو بارش برف رو از نزدیک دیده بودی ولی امروز عکس العمل تو خیلی فرق میکرد خیلی دوست داشتی که دستت رو از زیر چتر بیرون ببری و ذرات برف رو حس کنی هزاران سؤال توی چشمهای نازت موج میزد انگار که داشتی ازم می پرسیدی اینها چی هستند؟ از کجا می آن؟ و............ غروبی وقتی که حمید بابایی از سر کار برگشت با همدیگه رفتیم بیرون و بابایی چند تا عکس خوشگل ازت گرفت تو هم که مثل همیشه داشتی حسابی ذوق می کردی که داریم ازت عکس می گیریم و به دوربین زل می زدی. خیلی بهمون خوش گذشت ولی از ترس اینکه خدای ناکرده سرما نخوری خیلی زود به خانه برگشتیم. ...
10 بهمن 1389

مادرانه های امروز برای عسل مامان

  دختر گلم سارینا؛ امروز می خوام یک خبری بهت بدم مدیریت نی نی وبلاگ یک مسابقه برای نی نی وبلاگی ها ترتیب داده حالا ما هم قراره که تو این مسابقه شرکت کنیم . موضوع مسابقه خیلی عالیه و باعث شد که ناخودآگاه سوار ماشین زمان بشم و تا 9 سال بعد جلو برم سفر خیلی شیرین و دوست داشتنی بود با امید به خدا امیدوارم که اون روزها رو هم ببینم. خیلی دوست دارم گل قشنگ و ناز م   ...
9 بهمن 1389

بدون عنوان

           http://sarinaabdoli.niniweblog.com          عزیز دلبندم سارینا دست به دست من بده پا به پای من بیا نگو امروز مال ما بگو فردا رو  می خوام به لطف خدا فردا از آن ماست... ...
9 بهمن 1389

مادرانه های امروز برای خانم طلا

  سارینا جونم امروز زنگ زدم ایران کلی با مامان بزرگ صحبت کردم نمی دونی که چقدر دوست داره که بیاد و نوه اش رو ببینه اما حیف که مریضه و نمی تونه بیاد همش ازم می پرسه که سارینا بزرگ شده؟ خوب خوب راه می ره؟ حرف می زنه ؟ چی می گه؟ خوب غذا می خوره ؟ و ............. منم بهش می گم آره مامان همه چیه سارینا خوبه شما خیالت راحت باشه اما مگه دل اون با این  چیزها راضی میشه؟ دختر گلم بذار یک اعترافی پیشت کنم آره مامان بزرگ حق داره راستش رو بخوای قبلا ها متوجه نمی شدم ولی از وقتی تو رو دارم خیلی خوب می تونم درکش کنم حالا تو هم وقتی بزرگ شدی و به امید خدا مادر شدی خودت می تونی حرفهای ما رو درک کنی. دختر گلم منم خیلی...
9 بهمن 1389